حكايت محمود كه لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند
يافتند آن بت كه نامش بود لات هندوان از بهر بت برخاستند هيچ گونه شاه مي نفروختش سركشى گفتش نمي بايست سوخت گفت ترسيدم كه در روز شمار آزر و محمود را داريد گوش گفت چون محمود آتش برفروخت بيست من جوهر بيامد از ميانش شاه گفتا لايق لات اين بود بشكن آن بتها كه دارى سر به سر نفس چون بت را بسوز از شوق دوست چون به گوش جان شنيدستى الست بسته اى عهد الست از پيش تو چون بدو اقرار آوردى درست اى به اول كرده اقرار الست چون در اول بسته اى مياق توناگزيرت اوست، پس با او بساز ناگزيرت اوست، پس با او بساز
لشگر محمود اندر سومنات ده رهش هم سنگ زر مي خواستند آتشى بركرد و حالى سوختش زر به از بت، مي ببايستش فروخت بر سر آن جمع گويد كردگار زانك هست آن بت تراش اين بت فروش وآن بت آتش پرستان را بسوخت خواست شد از دست حالى رايگانش وز خداى من مكافات اين بود تا چو بت در پا نه افتى در به در تا بسى جوهر فرو ريزد ز پوست از بلى گفتن مكن كوتاه دست از بلى سر درمكش زين بيش تو كى شود انكارآن كردى درست پس به آخر كرده انكار الست چون توانى شد در آخر عاق توهرچ پذرفتى وفا كن، كژ مباز هرچ پذرفتى وفا كن، كژ مباز