حكايت خواجه اى كه از غلامش خواست او را براى نماز بيدار كند
خواجه زنگى را غلامى چست بود جمله ى شب آن غلام پاك باز خواجه گفتش اى غلام كاركن تا وضو سازم كنم با تو نماز گفت آن زن را كه درد زه بخاست گر ترا درديستى بيداريى چون كسى بايد كه بيدارت كند هر كه را اين حسرت و اين درد نيستهر كه را اين درد دل در هم سرشت هر كه را اين درد دل در هم سرشت
دست پاك از كار دنيا شست بود تا به وقت صبح مي كردى نماز شب چو برخيزى مرا بيدار كن آن غلام او را جوابى داد باز گر كسش بيدارگر نبود رواست روز و شب در كار نه بي كاريى ديگرى بايد كه او كارت كند خاك بر فرقش كه اين كس مرد نيستمحو شد هم دوزخ او را هم بهشت محو شد هم دوزخ او را هم بهشت