يوسف همدان، امام روزگار گفت چندانى كه از بالا و پست هست يك يك ذره يعقوب دگر درد بايد در ره او انتظار ور درين هر دو نيابى كار باز در طلب صبرى ببايد مرد را صبر كن گر خواهى وگر نه، بسى هچو آن طفلى كه باشد در شكم از درون خود مشو بيرون دمى قوت آن طفل شكم خونست بسخون خورو در صبر بنشين مردوار خون خورو در صبر بنشين مردوار
صاحب اسرار جهان، بيناى كار ديده ور مي بنگرد در هرچ هست يوسف گم كرده مي پرسد خبر تا درين هر دو برآيد روزگار سر مكش زنهار از اين اسرار باز صبر خود كى باشد اهل درد را بوك جايى راه يابى از كسى هم چنان با خود نشين با خود به هم نانت اگر بايد همى خور خون دمى وين همه سودا ز بيرونست بستا برآيد كار تو از دست كار تا برآيد كار تو از دست كار