يك شبى محمود مي شد بي سپاه كرده بد هر جاى كوهى خاك بيش در ميان كوه خاك او فكند پس دگر شب باز آمد شهريار گفتش آخر آنچ دوش آن يافتى همچنان بس خاك مي بيزى تو باز خاك بيزش گفت آن زين يافتم چون ازين در دولتم شد آشكار مرد اين ره باش تا بگشايدتبسته جز دو چشم تو پيوسته نيست بسته جز دو چشم تو پيوسته نيست
خاك بيزى ديد سر بر خاك راه شاه چون آن ديد، بازو بند خويش پس براند آنگاه چون بادى سمند ديد او را همچنين مشغول كار ده خراج عالم آسان يافتى پادشاهى كن كه گشتى بي نياز آن چنان گنجى نهان زين يافتم تا كه جان دارم مرا اينست كار سر متاب از راه تا بنمايدتتو طلب كن زانك اين در بسته نيست تو طلب كن زانك اين در بسته نيست