شد مگر محمود در ويرانه اى سر فرو برده به اندوهى كه داشت شاه را چون ديد، گفتش دورباش تو نه اى شاهي، كه تو دون همتى گفت محمودم، مرا كافر مگوى گفت اگر مي دانيى اى بي خبرنيستى خاكستر و خاكت تمام نيستى خاكستر و خاكت تمام
ديد آنجا بي دلى ديوانه اى پشت زير بار آن كوهى كه داشت ورنه بر جانت زنم صد دور باش در خداى خويش كافر نعمتى يك سخن با من بگو، ديگر مگوى كز كه دور افتاده اى زير و زبرجمله آتش ريزيى بر سر مدام جمله آتش ريزيى بر سر مدام