گفت مردى مرد را از اهل راز هاتفى در حال گفت اى پير زود پير گفتا من بديدم كانبيا هر كجا رنج و بلايى بيش بود انبيا را چون بلا آمد نصيب من نه عزت خواهم و نه خواريى چون نصيب مهتران در دست و رنج انبيا بودند سر غوغاى كار هرچ گفتم از ميان خود چه سود گرچه در بحر خطر افتاده اى از نهنگ و قعر اگر آگاهيىاول از پندار مانى بي قرار اول از پندار مانى بي قرار
پرده شد از عالم اسرار باز هرچه مي خواهى به خواه و گير زود مبتلا بودند دايم در بلا انبيا را آن همه در پيش بود كى رسد راحت بدين پير غريب كاش در عجز خودم بگذاريى كهتران را كى تواند بود گنج من ندارم تاب، دست از من بدار تا ترا كارى نيفتد زان چه سود همچو كبكى بال و پرافتاده اى كى سلوك اين چنين ره خواهيىچون درافتى جان كى آرى با كنار چون درافتى جان كى آرى با كنار