حكايت شيخى خرقه پوش كه عاشق دختر سگبان شد - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت شيخى خرقه پوش كه عاشق دختر سگبان شد





  • بود شيخى خرقه پوش و نامدار
    شد چنان در عشق آن دلبر زبون
    بر اميد آنك بيند روى او
    مادر دختر از آن آگاه شد
    پير اگر بر دست دارد اين هوس
    رنگ ماگيرى و سگبانى كنى
    چون نبود آن شيخ اندر عشق سست
    با سگى در دست در بازار شد
    صوفى ديگر كه بودش هم نفس
    مدت سى سال بودى مرد مرد
    گفت اى غافل مكن قصه دراز
    حق تعالى داند اين اسرار را
    چون ببيند طعنه ى پيوست تو
    چند گويم اين دلم از درد راه
    من ببيهوده شدم بسيار گوى
    گر شما اسرار دان ره شويد گر بگويم بيش ازين در ره بسى
    گر بگويم بيش ازين در ره بسى



  • برد از وى دختر سگبان قرار
    كز دلش مي زد چو دريا موج خون
    شب بخفتى با سگان در كوى او
    گفت شيخا چون دلت گم راه شد
    پيشه ى ما هست سگبانى و بس
    بعد سالى عقد و مهمانى كنى
    خرقه را بفكند و شد در كار چست
    قرب سالى از پى اين كار شد
    چون چنانش ديد گفت اى هيچ كس
    اين چرا كردى و هرگز اين كه كرد
    زانك اگر پرده كنى زين قصه باز
    با تو گرداند همى اين كار را
    سگ نهد از دست من بر دست تو
    خون شد و يك دم نيامد مرد راه
    وز شما يك تن نشد اسرارجوى
    آنگهى از حرف من آگه شويد جمله در خوابيد، كو رهبر كسى
    جمله در خوابيد، كو رهبر كسى


/ 333