گفت لقمان سرخسى كاى اله بنده اى كو پير شد شادش كنند من كنون در بندگيت اى پادشاه بنده ى بس غم كشم، شاديم بخش هاتفى گفت اى حرم را خاص خاص محو گردد عقل و تكليفش به هم گفت الاهى پس ترا خواهم مدام پس ز تكليف وز عقل آمد برون گفت اكنون من ندانم كيستم بندگى شد محو، آزادى نماند بي صفت گشتم، نگشتم بي صفتمن ندانم تو منى يا من توى من ندانم تو منى يا من توى
پيرم و سرگشته و گم كرده راه پس خطش بدهند و آزادش كنند همچو برفى كرده ام موى سياه پيرگشتم ، خط آزاديم بخش هر كه او از بندگى خواهد خلاص ترك گير اين هر دو و درنه قدم عقل و تكليفم نبايد والسلام پاى كوبان دست مي زد در جنون بنده بارى نيستم، پس چيستم ذره اى در دل غم و شادى نماند عارقم اما ندارم معرفتمحو گشتم در تو و گم شد دوى محو گشتم در تو و گم شد دوى