از قضا افتاد معشوقى در آب چون رسيدند آن دو تن با يك دگر گر من افتادم در آن آب روان گفت من خود را در آب انداختم روزگارى شد كه تا شد بي شكى تو منى يا من توم، چند از دوى چون تو من باشى و من تو بر دوام تا توى برجاست در شركست يافتتو درو گم گرد، توحيد اين بود تو درو گم گرد، توحيد اين بود
عاشقش خود را درافكند از شتاب اين يكى پرسيد از آن كاى بي خبر از چه افكندى تو خود را در ميان زانك خود را از تو مي نشناختم با تويى تو يكى من يكى با توم من ، يا توم، يا تو توى هر دو تن باشيم يك تن والسلام چون دوى برخاست توحيدت بتافتگم شدن كم كن تو، تفريد اين بود گم شدن كم كن تو، تفريد اين بود