من دريغ معرض كجا آيم پديد نى كنم خدمت نه در سر آيمش چون حسن بشنود اين قول از اياس خط بدادم من كه در ايام شاه پس حسن ديگر بگفتش كو جواب گر من و شه هر دو با هم بودمى ليك تو چون محرم آن نيستى پس حسن را زود بفرستاد شاه چون در آن خلوت نه ما بود و نه من شاه گفتا خلوت آمد، راز گوى گفت هر گه از كمال لطف شاه در فروغ پرتو آن يك نظر از حياى آفتاب فر شاه چون نمي ماند ز من نام وجود گر تو مي بينى كسى را آن زمان گر تو يك لطف و اگر صد مي كنى سايه اى كو گم شود در آفتاب هست ايازت سايه اى در كوى توچون شد از خود بنده فانى او نماند چون شد از خود بنده فانى او نماند
من كه باشم، يا چرا آيم پديد كيستم تا در برابر آيمش گفت احسنت اى اياز حق شناس لايقى هر دم به صد انعام شاه گفت نيست آن پيش تو گفتن صواب اين سخن را سخت محرم بودمى چون بگويم، چون تو سلطان نيستى شد حسن نيز از حساب آن سپاه گر حسن مويى شود نبود حسن آن جواب خاص با من باز گوى مي كند سوى من مسكين نگاه محو مي گردد وجودم سر به سر پاك برمى خيزم آن ساعت ز راه چون به خدمت پيشت افتم در سجود من نيم آن هست هم شاه جهان از خداوندى تو با خود مي كنى زو كى آيد خدمتى در هيچ باب گم شده در آفتاب روى توهرچ خواهى كن تو دانى او نماند هرچ خواهى كن تو دانى او نماند