حكايت محمود و اياز و حسن در روز عرض سپاه - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت محمود و اياز و حسن در روز عرض سپاه





  • من دريغ معرض كجا آيم پديد
    نى كنم خدمت نه در سر آيمش
    چون حسن بشنود اين قول از اياس
    خط بدادم من كه در ايام شاه
    پس حسن ديگر بگفتش كو جواب
    گر من و شه هر دو با هم بودمى
    ليك تو چون محرم آن نيستى
    پس حسن را زود بفرستاد شاه
    چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
    شاه گفتا خلوت آمد، راز گوى
    گفت هر گه از كمال لطف شاه
    در فروغ پرتو آن يك نظر
    از حياى آفتاب فر شاه
    چون نمي ماند ز من نام وجود
    گر تو مي بينى كسى را آن زمان
    گر تو يك لطف و اگر صد مي كنى
    سايه اى كو گم شود در آفتاب
    هست ايازت سايه اى در كوى تو چون شد از خود بنده فانى او نماند
    چون شد از خود بنده فانى او نماند



  • من كه باشم، يا چرا آيم پديد
    كيستم تا در برابر آيمش
    گفت احسنت اى اياز حق شناس
    لايقى هر دم به صد انعام شاه
    گفت نيست آن پيش تو گفتن صواب
    اين سخن را سخت محرم بودمى
    چون بگويم، چون تو سلطان نيستى
    شد حسن نيز از حساب آن سپاه
    گر حسن مويى شود نبود حسن
    آن جواب خاص با من باز گوى
    مي كند سوى من مسكين نگاه
    محو مي گردد وجودم سر به سر
    پاك برمى خيزم آن ساعت ز راه
    چون به خدمت پيشت افتم در سجود
    من نيم آن هست هم شاه جهان
    از خداوندى تو با خود مي كنى
    زو كى آيد خدمتى در هيچ باب
    گم شده در آفتاب روى تو هرچ خواهى كن تو دانى او نماند
    هرچ خواهى كن تو دانى او نماند


/ 333