حكايت دختر پادشاه كه بر غلامى شيفته شد و تحير غلام پس از وصل در عالم بي خبري
شور آورد و ندانستش چه بود گرچه هيچ آبى نبودش بر جگر دست در زد جامه بر تن چاك كرد قصه پرسيدند از آن شمع طراز آنچ من ديدم عيان مست و خراب آنچ تنها بر من حيران گذشت آنچ من ديدم نيارم گفت باز هر كسى گفتند آخر اندكى گفت من درمانده ام چون ديگرى هيچ نشنيدم چو بشنيدم همه غافلى گفتش كه خوابى ديده اى گفت من آگه نيم پنداريى من ندانم كان به مستى ديده ام زين عجب تر حال نبود در جهان نه توانم گفت و نه خاموش بود نه زمانى محو مي گردد ز جان ديده ام صاحب جمالى از كمال چيست پيش چهره ى او آفتاب چون نمي دانم چه گويم بيش ازينمن چو او را ديده يا ناديده ايم من چو او را ديده يا ناديده ايم
بودنى چون بود از آن سوزش چه سود آب او بگذشت از بالاى سر موى بر هم كند و سر بر خاك كرد گفت نتوانم نمود اين قصه باز هيچ كس هرگز نبيند آن به خواب بر كسى هرگز ندانم آن گذشت زين عجايب تر نبيند هيچ راز با خود آى و بازگو از صد يكى كان همه من ديده ام يا ديگرى من نديدم گرچه من ديدم همه كين چنين ديوانه و شوريده اى تا كه خوابم بود يا بيداريى يا به هشيارى صفت بشنيده ام حالتى نه آشكارا نه نهان نه ميان اين و آن مدهوش بود نه از و يك ذره مي يابم نشان هيچ كس مي نبودش در هيچ حال ذره ى والله اعلم باالصواب گرچه او را ديده ام من پيش ازيندر ميان اين و آن شوريده ام در ميان اين و آن شوريده ام