نو مريدى بود دل چون آفتاب گفت از حيرت دلم در خون نشست در فراقت شمع دل افروختم من ز حيرت گشتم اينجا رازجوى پير گفتش مانده ام حيران و مست ما بسى در قعر اين زندان و چاهذره اى از حيرت عقبى مرا ذره اى از حيرت عقبى مرا
ديد پير خويش را يك شب به خواب كار تو برگوى كانجا چون نشست تا تو رفتى من ز حيرت سوختم كار تو چونست آنجا، بازگوى مي گزم دايم به دندان پشت دست از شما حيران تريم اين جايگاهبيش از صد كوه در دنيا مرا بيش از صد كوه در دنيا مرا