گفتار معشوق طوسى (محمد) با مريدش
يك شبى معشوق طوس، آن بحر راز تا چو اندر عشق بگدازى تمام چون شود شخص تو چون مويى نزار هرك چون مويى شود در كوى او گر تو هستى راه بين و ديده ور گر سر مويى نماند از خوديت
گر سر مويى نماند از خوديت
با مريدى گفت دايم در گداز پس شوى از ضعف چون مويى مدام جايگاهى سازدت در زلف يار بى شك او مويى شود در موى او موى در موى اين چنين بين درنگر هفت دوزخ سر برآيد از بديت
هفت دوزخ سر برآيد از بديت