مدتى شد تا درين راه آمديم بر اميدى آمديم از راه دور كى پسندد رنج ما آن پادشاه گفت آن چاوش كاى سرگشتگان گر شما باشيد و گرنه در جهان صد هزاران عالم پر از سپاه از شما آخر چه خيزد جز زحير زان سخن هر يك چنان نوميد شد جمله گفتند اين معظم پادشاهزو كسى را خواريى هرگز نبود زو كسى را خواريى هرگز نبود
از هزاران، سى به درگاه آمديم تا بود ما را درين حضرت حضور آخر از لطفى كند در ما نگاه همچو در خون دل آغشتگان اوست مطلق پادشاه جاودان هست مورى بر در اين پادشاه بازپس گرديد اى مشتى حقير كان زمان چون مرده ى جاويد شد گر دهد ما را بخوارى سر به راهور بود زو خواريى از عز نبود ور بود زو خواريى از عز نبود