پاسخ پروانه به پرندگان كه او را از سوختن منع مي كردند
جمله ى پرندگان روزگار جمله با پروانه گفتند اى ضعيف چون نخواهد بود از شمعت وصال زين سخن پروانه شد مست و خراب گفت اينم بس كه من بي دل مدام چون همه در عشق او مرد آمدند گرچه استغنى برون ز اندازه بود حاجب لطف آمد و در برگشاد شد جهان بى او حجابى آشكار جمله را در مسند قربت نشاند رقعه ى بنهاد پيش آن همهرقعه ى آن قوم از راه مال رقعه ى آن قوم از راه مال
قصه ى پروانه كردند آشكار تا به كى در بازى اين جان شريف جان مده بر جهل، تا كى زين محال داد حالى آن سليمان را جواب گر درو نرسم درو برسم تمام پاى تو سر غرقه ى درد آمدند لطف او را نيز رويى تازه بود هر نفس صد پرده ى ديگر گشاد پس ز نور النور در پيوست كار بر سرير عزت و هيبت نشاند گفت بر خوانيد تا پايان همهمي شود معلوم اين شوريده حال مي شود معلوم اين شوريده حال