كرده او را واقف اسرار خويش بعد از آنش محو كرده محو كل باز گردانيده او را خاك راه پس ميان اين فنا صد گونه راز بعد از آن او را بقايى داده كل تو چه دانى تا چه دارى پيش تو تا نگردد جان تو مردود شاه تا نيابى در فنا كم كاستى اول اندازد بخوارى در رهت نيست شو تا هستيت از پى رسدتا نگردى محو خوارى فنا تا نگردى محو خوارى فنا
داده او را معرفت در كار خويش زان همه عزت درافكنده بذل باز كرده فانى او را چندگاه گفته بى او، ليك با او گفته باز عين عزت كرده بر وى عين ذل با خود آى آخر فروانديش تو كى شوى مقبول شاه آن جايگاه در بقا هرگز نبينى راستى باز برگيرد به عزت ناگهت تا تو هستي، هست در تو كى رسدكى رسد ابات از عز بقا كى رسد ابات از عز بقا