داستان كبك
همچو آتش برنتابم سوز سنگ گوهرم بايد كه گردد آشكار هدهدش گفت اى چو گوهر جمله رنگ پا و منقار تو پر خون جگر اصل گوهر چيست سنگى كرده رنگ گر نماند رنگ او سنگى بود هرك را بوييست او رنگى نخواست
هرك را بوييست او رنگى نخواست
يابميرم يا گهر آرم به چنگ مرد بي گوهر كجا آيد به كار چند لنگى چندم آرى عذر لنگ تو به سنگى بازمانده بي گهر تو چنين آهن دل از سوداى سنگ هست بى سنگ آنك در رنگى بود زانك مرد گوهرى سنگى نخواست
زانك مرد گوهرى سنگى نخواست