هدهد آنگه گفت كاى بي حاصلان اى گدايان چندازين بي حاصلى هركه را در عشق چشمى بازشد تو بدان كانگه كه سيمرغ از نقاب صد هزاران سايه بر خاك او فكند سايه ى خود كرد بر عالم نار صورت مرغان عالم سر به سر اين بدان چون اين بدانستى نخست حق بدانستى ببين آنگه بباش هرك او از كسب مستغرق بود گر تو گشتى آنچ گفتم نه حقى مرد مستغرق حلولى كى بود چون بدانستى كه ظل كيستى گر نگشتى هيچ سيمرغ آشكار باز اگر سيمرغ مي گشتى نهان هرچ اينجا سايه اى پيدا شود ديده ى سيمرغ بين گر نيستت چون كسى را نيست چشم آن جمال با جمالش عشق نتوانست باختهست از آيينه دل در دل نگر هست از آيينه دل در دل نگر
عشق كى نيكو بود از بددلان راست نايد عاشقى و بددلى پاى كوبان آمد و جان بازشد آشكارا كرد رخ چون آفتاب پس نظر بر سايه ى پاك او فكند گشت چندين مرغ هر دم آشكار سايه ى اوست اين بدان اى بى هنر سوى آن حضرت نسب درست چون بدانستى مكن اين راز فاش حاش لله گر تو گويى حق بود ليك در حق دايما مستغرقى اين سخن كار فضولى كى بود فارغى گر مردى و گر زيستى نيستى سيمرغ هرگز سايه دار سايه اى هرگز نماندى در جهان اول آن چيز آشكار آنجا شود دل چو آيينه منور نيستت وز جمالش هست صبر لامحال از كمال لطف خود آيينه ساختتا ببينى روى او در دل نگر تا ببينى روى او در دل نگر