حكايت در معنى عزت محبوب در نظر محب
ميان دوعم زاده وصلت فتاد يكى را به غايت خوش افتاده بود يكى خلق و لطفى پريوار داشت يكى خويشتن را بياراستى پسر را نشاندند پيران ده بخنديد و گفتا به صد گوسفند به ناخن پرى چهره مي كند پوست نه صد گوسفندم كه سيصد هزار تو را هرچه مشغول دارد ز دوست يكى پيش شوريده حالى نبشت بگفتا مپرس از من اين ماجرى
بگفتا مپرس از من اين ماجرى
دو خورشيد سيماى مهتر نژاد دگر نافر و سركش افتاده بود يكى روى در روى ديوار داشت دگر مرگ خويش از خدا خواستى كه مهرت بر او نيست مهرش بده تغابن نباشد رهايى ز بند كه هرگز بدين كى شكيبم ز دوست؟ نبايد به ناديدن روى يار اگر راست خواهى دلارامت اوست كه دوزخ تمنا كنى يا بهشت؟ پسنديدم آنچ او پسندد مرا
پسنديدم آنچ او پسندد مرا