مخاطبه شمع و پروانه
شبى ياد دارم كه چشمم نخفت كه من عاشقم گر بسوزم رواست بگفت اى هوادار مسكين من چو شيرينى از من بدر مي رود همى گفت و هر لحظه سيلاب درد كه اى مدعى عشق كار تو نيست تو بگريزى از پيش يك شعله خام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت همه شب در اين گفت و گو بود شمع نرفته ز شب همچنان بهره اى همى گفت و مي رفت دودش به سر ره اين است اگر خواهى آموختن مكن گريه بر گور مقتول دوست اگر عاشقى سر مشوى از مرض فدائى ندارد ز مقصود چنگ به دريا مرو گفتمت زينهار
به دريا مرو گفتمت زينهار
شنيدم كه پروانه با شمع گفت تو را گريه و سوز بارى چراست؟ برفت انگبين يار شيرين من چو فرهادم آتش به سر مي رود فرو مي دويدش به رخسار زرد كه نه صبر دارى نه ياراى ايست من استاده ام تا بسوزم تمام مرا بين كه از پاى تا سر بسوخت به ديدار او وقت اصحاب، جمع كه ناگه بكشتش پرى چهره اى همين بود پايان عشق، اى پسر به كشتن فرج يابى از سوختن قل الحمدلله كه مقبول اوست چو سعدى فرو شوى دست از غرض وگر بر سرش تير بارند و سنگ وگر مي روى تن به طوفان سپار
وگر مي روى تن به طوفان سپار