حكايت در معنى نظر مردان در خود به حقارت
جوانى خردمند پاكيزه بوم در او فضل ديدند و فقر و تميز مه عابدان گفت روزى به مرد همان كاين سخن مرد رهرو شنيد بر آن حمل كردند ياران و پير دگر روز خادم گرفتش به راه ندانستى اى كودك خودپسند گرستن گرفت از سر صدق و سوز نه گرد اندر آن بقعه ديدم نه خاك گرفتم قدم لاجرم باز پس طريقت جز اين نيست درويش را بلنديت بايد تواضع گزين
بلنديت بايد تواضع گزين
ز دريا برآمد به در بند روم نهادند رختش به جايى عزيز كه خاشاك مسجد بيفشان و گرد برون رفت و بازش نشان كس نديد كه پرواى خدمت ندارد فقير كه ناخوب كردى به رأى تباه كه مردان ز خدمت به جايى رسند كه اى يار جان پرور دلفروز من آلوده بودم در آن جاى پاك كه پاكيزه به مسجد از خاك و خس كه افگنده دارد تن خويش را كه آن بام را نيست سلم جز اين
كه آن بام را نيست سلم جز اين