بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت دانشمند





  • فقيهى كهن جامه اى تنگدست
    نگه كرد قاضى در او تيز تيز
    ندانى كه برتر مقام تو نيست
    نه هركس سزاوار باشد به صدر
    دگر ره چه حاجت به پند كست؟
    به عزت هر آن كو فروتر نشست
    به جاى بزرگان دليرى مكن
    چو ديد آن خردمند درويش رنگ
    چو آتش برآورد بيچاره دود
    فقيهان طريق جدل ساختند
    گشادند بر هم در فتنه باز
    تو گفتى خروسان شاطر به جنگ
    يكى بى خود از خشمناكى چو مست
    فتادند در عقده اى پيچ پيچ
    كهن جامه در صف آخرترين
    بگفت اى صنا ديد شرع رسول
    دلايل قوى بايد و معنوى
    مرا نيز چوگان لعب است و گوى
    به كلك فصاحت بيانى كه داشت
    سر از كوى صورت به معنى كشيد
    بگفتندش از هر كنار آفرين
    سمند سخن تا به جايى براند
    برون آمد از طاق و دستار خويش
    كه هيهات قدر تو نشناختيم
    دريغ آيدم با چنين مايه اى
    معرف به دلدارى آمد برش
    به دست و زبان منع كردش كه دور
    كه فردا شود بر كهن ميزران
    چو مولام خوانند و صدر كبير
    تفاوت كند هرگز آب زلال
    خرد بايد اندر سر مرد و مغز
    كس از سر بزرگى نباشد به چيز
    ميفراز گردن به دستار و ريش
    به صورت كسانى كه مردم وشند
    به قدر هنر جست بايد محل
    نى بوريا را بلندى نكوست
    بدين عقل و همت نخوانم كست
    چه خوش گفت خر مهره اى در گلى
    مرا كس نخواهد خريدن به هيچ
    خبزدو همان قدر دارد كه هست
    نه منعم به مال از كسى بهترست
    بدين شيوه مرد سخنگوى چست
    دل آزرده را سخت باشد سخن
    چو دستت رسد مغز دشمن برآر
    چنان ماند قاضى به جورش اسير
    به دندان گزيد از تعجب يدين
    وزان جا جوان روى همت بتافت
    غريو از بزرگان مجلس بخاست
    نقيب از پيش رفت و هر سو دويد
    يكى گفت از اين نوع شيرين نفس بر آن صد هزار آفرين كاين بگفت
    بر آن صد هزار آفرين كاين بگفت



  • در ايوان قاضى به صف برنشست
    معرف گرفت آستينش كه خيز
    فروتر نشين، يا برو، يا بايست
    كرامت به فضل است و رتبت به قدر
    همين شرمسارى عقوبت بست
    به خوارى نيفتد ز بالا به پست
    چو سر پنجه ات نيست شيرى مكن
    كه بنشست و برخاست بختش به جنگ
    فروتر نشست از مقامى كه بود
    لم و لا اسلم درانداختند
    به لا و نعم كرده گردن دراز
    فتادند در هم به منقار و چنگ
    يكى بر زمين مي زند هر دو دست
    كه در حل آن ره نبردند هيچ
    به غرش درآمد چو شير عرين
    به ابلاغ تنزيل و فقه و اصول
    نه رگهاى گردن به حجت قوى
    بگفتند اگر نيك دانى بگوى
    به دلها چو نقش نگين برنگاشت
    قلم در سر حرف دعوى كشيد
    كه بر عقل و طبعت هزار آفرين
    كه قاضى چو خر در وحل بازماند
    به اكرام و لطفش فرستاد پيش
    به شكر قدومت نپرداختيم
    كه بينم تو را در چنين پايه اى
    كه دستار قاضى نهد بر سرش
    منه بر سرم پاى بند غرور
    به دستار پنجه گزم سرگران
    نمايند مردم به چشمم حقير
    گرش كوزه زرين بود يا سفال؟
    نبايد مرا چون تو دستار نغز
    كدو سر بزرگ است و بى مغز نيز
    كه دستار پنبه ست و سبلت حشيش
    چو صورت همان به كه دم دركشند
    بلندى و نحسى مكن چون زحل
    كه خاصيت نيشكر خود در اوست
    وگر مي رود صد غلام از پست
    چو بر داشتش پر طمع جاهلى
    به ديوانگى در حريرم مپيچ
    وگر در ميان شقايق نشست
    خر ار جل اطلس بپوشد خرست
    به آب سخن كينه از دل بشست
    چو خصمت بيفتاد سستى مكن
    كه فرصت فرو شويد از دل غبار
    كه گفت ان هذا ليوم عسير
    بماندش در او ديده چون فرقدين
    برون رفت و بازش نشان كس نيافت
    كه گويى چنين شوخ چشم از كجاست؟
    كه مردى بدين نعت و صورت كه ديد؟
    در اين شهر سعدى شناسيم و بس حق تلخ بين تا چه شيرين بگفت
    حق تلخ بين تا چه شيرين بگفت


/ 272