بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت توبه كردن ملك زاده ى گنجه





  • يكى پادشه زاده در گنجه بود
    به مسجد در آمد سرايان و مست
    به مقصوره در پارسايى مقيم
    تنى چند بر گفت او مجتمع
    چو بى عزتى پيشه كرد آن حرون
    چو منكر بود پادشه را قدم
    تحكم كند سير بر بوى گل
    گرت نهى منكر برآيد ز دست
    وگر دست قدرت نداري، بگوى
    چو دست و زبان را نماند مجال
    يكى پيش داناى خلوت نشين
    كه بارى بر اين رند ناپاك و مست
    دمى سوزناك از دلى با خبر
    بر آورد مرد جهانديده دست
    خوش است اين پسر وقتش از روزگار
    كسى گفتش اى قدوه ى راستى
    چو بد عهد را نيك خواهى ز بهر
    چنين گفت بيننده ى تيز هوش
    به طامات مجلس نياراستم
    كه هرگه كه بازآيد از خوى زشت
    همين پنج روزست عيش مدام
    حديى كه مرد سخن ساز گفت
    ز وجد آب در چشمش آمد چو ميغ
    به نيران شوق اندرونش بسوخت
    بر نيك محضر فرستاد كس
    قدم رنجه فرماى تا سر نهم
    نصيحتگر آمد به ايوان شاه
    شكر ديد و عناب و شمع و شراب
    يكى غايب از خود، يكى نيم مست
    ز سويى برآورده مطرب خروش
    حريفان خراب از مى لعل رنگ
    نبود از نديمان گردن فراز
    دف و چنگ با يكدگر سازگار
    بفرمود و درهم شكستند خرد
    شكستند چنگ و گسستند رود
    به ميخانه در سنگ بردن زدند
    مى لاله گون از بط سرنگون
    خم آبستن خمر نه ماهه بود
    شكم تا به نافش دريدند مشك
    بفرمود تا سنگ صحن سراى
    كه گلگونه خمر ياقوت فام
    عجب نيست بالوعه گر شد خراب
    دگر هر كه بر بط گرفتى به كف
    وگر فاسقى چنگ بردى به دوش
    جوان را سر از كبر و پندار مست
    پدر بارها گفته بودش بهول
    جفاى پدر برد و زندان و بند
    گرش سخت گفتى سخنگوى سهل
    خيال و غرورش بر آن داشتى
    سپر نفگند شير غران ز جنگ
    بنرمى ز دشمن توان كرد دوست
    چو سندان كسى سخت رويى نكرد
    به گفتن درشتى مكن با امير
    به اخلاق با هر كه بينى بساز
    كه اين گردن از نازكى بر كشد
    به شيرين زبانى توان برد گوى تو شيرين زبانى ز سعدى بگير
    تو شيرين زبانى ز سعدى بگير



  • كه دور از تو ناپاك و سرپنجه بود
    مى اندر سر و ساتگينى به دست
    زبانى دلاويز و قلبى سليم
    چو عالم نباشى كم از مستمع
    شدند آن عزيزان خراب اندرون
    كه يارد زد از امر معروف دم؟
    فرو ماند آواز چنگ از دهل
    نشايد چو بى دست و پايان نشست
    كه پاكيزه گردد به اندرز خوى
    به همت نمايند مردى رجال
    بناليد و بگريست سر بر زمين
    دعا كن كه ما بى زبانيم و دست
    قوى تر كه هفتاد تيغ و تبر
    چه گفت اى خداوند بالا و پست
    خدايا همه وقت او خوش بدار
    بر اين بد چرا نيكويى خواستي؟
    چه بد خواستى بر سر خلق شهر؟
    چو سر سخن در نيابى مجوش
    ز داد آفرين توبه اش خواستم
    به عيشى رسد جاودان در بهشت
    به ترك اندرش عيشهاى مدام
    كسى زان ميان با ملك باز گفت
    بباريد بر چهره سيل دريغ
    حيا ديده بر پشت پايش بدوخت
    در توبه كوبان كه فرياد رس
    سر جهل و ناراستى بر نهم
    نظر كرد در صفه ى بارگاه
    ده از نعمت آباد و مردم خراب
    يكى شعر گويان صراحى به دست
    ز ديگر سو آواز ساقى كه نوش
    سرچنگى از خواب در بر چو چنگ
    بجز نرگس آن جا كسى ديده باز
    برآورده زير از ميان ناله زار
    مبدل شد اين عيش صافى به درد
    بدر كرد گوينده از سر سرود
    كدو را نشاندند و گردن زدند
    روان همچنان كز بط كشته خون
    در آن فتنه دختر بينداخت زود
    قدح را بر او چشم خونى پر اشك
    بكندند و كردند نو باز جاى
    به شستن نمي شد ز روى رخام
    كه خورد اندر آن روز چندان شراب
    قفا خوردى از دست مردم چو دف
    بماليدى او را چو طنبور گوش
    چو پيران به كنج عبادت نشست
    كه شايسته رو باش و پاكيزه قول
    چنان سودمندش نيامد كه پند
    كه بيرون كن از سر جوانى و جهل
    كه درويش را زنده نگذاشتى
    نينديشد از تيغ بران پلنگ
    چو با دوست سختى كنى دشمن اوست
    كه خايسك تأديب بر سر نخورد
    چو بينى كه سختى كند، سست گير
    اگر زير دست است و گر سرفراز
    به گفتار خوش، و آن سر اندر كشد
    كه پيوسته تلخى برد تند روى ترش روى را گو به تلخى بمير
    ترش روى را گو به تلخى بمير


/ 272