حكايت
شكر خنده اى انگبين مي فروخت نباتى ميان بسته چون نيشكر گر او زهر برداشتى في المل گرانى نظر كرد در كار او دگر روز شد گرد گيتى دوان بسى گشت فرياد خوان پيش و پس شبانگه چو نقدش نيامد به دست چو عاصى ترش كرده روى از وعيد زنى گفت بازى كنان شوى را به دوزخ برد مرد را خوى زشت برو آب گرم از لب جوى خور حرامت بود نان آن كس چشيد مكن خواجه بر خويشتن كار سخت گرفتم كه سيم و زرت چيز نيست
گرفتم كه سيم و زرت چيز نيست
كه دلها ز شيرينيش مي بسوخت بر او مشترى از مگس بيشتر بخوردندى از دست او چون عسل حسد برد بر روز بازار او عسل بر سر و سركه بر ابروان كه ننشست بر انگبينش مگس به دلتنگ رويى به كنجى نشست چو ابروى زندانيان روز عيد عسل تلخ باشد ترش روى را كه اخلاق نيك آمده ست از بهشت نه جلاب سرد ترش روى خور كه چون سفره ابرو بهم دركشيد كه بد خوى باشد نگون سار بخت چو سعدى زبان خوشت نيز نيست؟
چو سعدى زبان خوشت نيز نيست؟