حكايت در معنى عزت نفس مردان
سگى پاى صحرا نشينى گزيد شب از درد بيچاره خوابش نبرد پدر را جفا كرد و تندى نمود پس از گريه مرد پراگنده روز مرا گر چه هم سلطنت بود و بيش محال است اگر تيغ بر سر خورم توان كرد با ناكسان بدرگى
توان كرد با ناكسان بدرگى
به خشمى كه زهرش ز دندان چكيد به خيل اندرش دخترى بود خرد كه آخر تو را نيز دندان نبود؟ بخنديد كاى مامك دلفروز دريغ آمدم كام و دندان خويش كه دندان به پاى سگ اندر برم وليكن نيايد ز مردم سگى
وليكن نيايد ز مردم سگى