بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت معروف كرخى و مسافر رنجور





  • كسى راه معروف كرخى بجست
    شنيدم كه مهمانش آمد يكى
    سرش موى و رويش صفا ريخته
    شب آن جا بيفگند و بالش نهاد
    نه خوابش گرفتى شبان يك نفس
    نهادى پريشان و طبعى درشت
    ز فرياد و ناليدن و خفت و خيز
    ز ديار مردم در آن بقعه كس
    شنيدم كه شبها ز خدمت نخفت
    شبى بر سرش لشكر آورد خواب
    به يك دم كه چشمانش خفتن گرفت
    كه لعنت بر اين نسل ناپاك باد
    پليد اعتقادان پاكيزه پوش
    چه داند لت انبانى از خواب مست
    سخنهاى منكر به معروف گفت
    فرو خورد شيخ اين حدي از كرم
    يكى گفت معروف را در نهفت
    برو زين سپس گو سر خويش گير
    نكويى و رحمت به جاى خودست
    سر سفله را گرد بالش منه
    مكن با بدان نيكى اى نيكبخت
    نگويم مراعات مردم مكن
    به اخلاق نرمى مكن با درشت
    گر انصاف خواهى سگ حق شناس
    به برفاب رحمت مكن بر خسيس
    نديدم چنين پيچ بر پيچ كس
    بخنديد و گفت اى دلارام جفت
    گر از ناخوشى كرد بر من خروش
    جفاى چنين كس نبايد شنود
    چو خود را قوى حال بينى و خوش
    اگر خود همين صورتى چون طلسم
    وگر پرورانى درخت كرم
    نبينى كه در كرخ تربت بسى است
    به دولت كسانى سر افراختند تكبر كند مرد حشمت پرست
    تكبر كند مرد حشمت پرست



  • كه بنهاد معروفى از سر نخست
    ز بيماريش تا به مرگ اندكى
    به موييش جان در تن آويخته
    روان دست در بانگ و نالش نهاد
    نه از دست فرياد او خواب كس
    نمي مرد و خلقى به حجت بكشت
    گرفتند از او خلق راه گريز
    همان ناتوان ماند و معروف و بس
    چو مردان ميان بست و كرد آنچه گفت
    كه چند آورد مرد ناخفته تاب؟
    مسافر پراگنده گفتن گرفت
    كه نامند و ناموس و زرقند و باد
    فريبنده ى پارسايى فروش
    كه بيچاره اى ديده بر هم نبست؟
    كه يك دم چرا غافل از وى بخفت
    شنيدند پوشيدگان حرم
    شنيدى كه درويش نالان چه گفت؟
    گرانى مكن جاى ديگر بمير
    ولى با بدان نيكمردى بدست
    سر مردم آزار بر سنگ به
    كه در شوره نادان نشاند درخت
    كرم پيش نامردمان گم مكن
    كه سگ را نمالند چون گربه پشت
    به سيرت به از مردم ناسپاس
    چو كردى مكافات بر يخ نويس
    مكن هيچ رحمت بر اين هيچ كس
    پريشان مشو زين پريشان كه گفت
    مرا ناخوش از وى خوش آمد به گوش
    كه نتواند از بي قرارى غنود
    به شكرانه بار ضعيفان بكش
    بميرى و اسمت بميرد چو جسم
    بر نيك نامى خورى لاجرم
    بجز گور معروف، معروف نيست
    كه تاج تكبر بينداختند نداند كه حشمت به حلم اندرست
    نداند كه حشمت به حلم اندرست


/ 272