بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت در معنى سفاهت نااهلان





  • طمع برد شوخى به صاحبدلى
    كمربند و دستش تهى بود و پاك
    برون تاخت خواهنده ى خيره روى
    كه زنهار از اين كژدمان خموش
    كه چون گربه زانو به دل برنهند
    سوى مسجد آورده دكان شيد
    ره كاروان شير مردان زنند
    سپيد و سيه پاره بر دوخته
    زهى جو فروشان گندم نماى
    مبين در عبادت كه پيرند و سست
    چرا كرد بايد نماز از نشست
    عصاى كليمند بسيار خوار
    نه پرهيزگار و نه دانشورند
    عبائى بليلانه در تن كنند
    ز سنت نبينى در ايشان ار
    شكم تا سر آگنده از لقمه تنگ
    نخواهم در اين وصف از اين بيش گفت
    فرو گفت از اين شيوه ناديده گوى
    يكى كرده بى آبرويى بسى
    مريدى به شيخ اين سخن نقل كرد
    بدى در قفا عيب من كرد و خفت
    يكى تيرى افگند و در ره فتاد
    تو برداشتى و آمدى سوى من
    بخنديد صاحبدل نيك خوى
    هنوز آنچه گفت از بدم اندكى است
    ز روى گمان بر من اينها كه بست
    وى امسال پيوست با ما وصال
    به از من كس اندر جهان عيب من
    نديدم چنين نيك پندار كس
    به محشر گواه گناهم گر اوست
    گرم عيب گويد بد انديش من
    كسان مرد راه خدا بوده اند
    زبون باش تا پوستينت درند گر از خاك مردان سبويى كنند
    گر از خاك مردان سبويى كنند



  • نبود آن زمان در ميان حاصلى
    كه زر برفشاندى به رويش چو خاك
    نكوهيدن آغاز كردش به كوى
    پلنگان درنده ى صوف پوش
    وگر صيدى افتد چو سگ درجهند
    كه در خانه كمتر توان يافت صيد
    ولى جامه مردم اينان كنند
    بضاعت نهاده زر اندوخته
    جهانگرد شبكوك خرمن گداى
    كه در رقص و حالت جوانند و چست
    چو در رقص بر مي توانند جست؟
    به ظاهر چنين زرد روى و نزار
    همين بس كه دنيا به دين مي خرند
    به دخل حبش جامه ى زن كنند
    مگر خواب پيشين و نان سحر
    چو زنبيل دريوزه هفتاد رنگ
    كه شنعت بود سيرت خويش گفت
    نبيند هنر ديده ى عيب جوى
    چه غم داردش ز آبروى كسي؟
    گر انصاف پرسي، نه از عقل كرد
    بتر زو قرينى كه آورد و گفت
    وجود نيازرد و رنجم نداد
    همى در سپوزى به پهلوى من
    كه سهل است از اين صعب تر گو بگوى
    از آنها كه من دانم اين صد يكى است
    من از خود يقين مي شنام كه هست
    كجا داندم عيب هفتاد سال؟
    نداند بجز عالم الغيب من
    كه پنداشت عيب من اين است و بس
    ز دوزخ نترسم كه كارم نكوست
    بيا گو ببر نسخه از پيش من
    كه برجاس تير بلا بوده اند
    كه صاحبدلان بار شوخان برند به سنگش ملامت كنان بشكنند
    به سنگش ملامت كنان بشكنند


/ 272