بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت





  • ملك صالح از پادشاهان شام
    بگشتى در اطراف بازار و كوى
    كه صاحب نظر بود و درويش دوست
    دو درويش در مسجدى خفته يافت
    شب سردشان ديده نابرده خواب
    يكى زان دو مى گفت با ديگرى
    گر اين پادشاهان گردن فراز
    درآيند با عاجزان در بهشت
    بهشت برين ملك و مأواى ماست
    همه عمر از اينان چه ديدى خوشى
    اگر صالح آن جا به ديوار باغ
    چو مرد اين سخن گفت و صالح شنيد
    دمى رفت تا چشمه ى آفتاب
    دوان هر دو را كس فرستاد و خواند
    برايشان بباريد باران جود
    پس از رنج سرما و باران و سيل
    گدايان بى جامه شب كرده روز
    يكى گفت از اينان ملك را نهان
    پسنديدگان در بزرگى رسند
    شهنشه ز شادى چو گل بر شكفت
    من آن كس نيم كز غرور حشم
    تو هم با من از سر بنه خوى زشت
    من امروز كردم در صلح باز
    چنين راه اگر مقبلى پيش گير
    بر از شاخ طوبى كسى بر نداشت
    ارادت ندارى سعادت مجوى
    تو را كى بود چون چراغ التهاب وجودى دهد روشنايى به جمع
    وجودى دهد روشنايى به جمع



  • برون آمدى صبحدم با غلام
    برسم عرب نيمه بر بسته روى
    هر آن كاين دو دارد ملك صالح اوست
    پريشان دل و خاطر آشفته يافت
    چو حر با تأمل كنان آفتاب
    كه هم روز محشر بود داورى
    كه در لهو و عيشند و با كام و ناز
    من از گور سر بر نگيرم ز خشت
    كه بند غم امروز بر پاى ماست
    كه در آخرت نيز زحمت كشي؟
    برآيد، به كفشش بدرم دماغ
    دگر بودن آن جا مصالح نديد
    ز چشم خلايق فرو شست خواب
    به هيبت نشست و به حرمت نشاند
    فرو شستشان گرد ذل از وجود
    نشستند با نامداران خيل
    معطر كنان جامه بر عود سوز
    كه اى حلقه در گوش حكمت جهان
    ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
    بخنديد در روى درويش و گفت
    ز بيچارگان روى در هم كشم
    كه ناسازگارى كنى در بهشت
    تو فردا مكن در به رويم فراز
    شرف بايدت دست درويش گير
    كه امروز تخم ارادت نكاشت
    به چوگان خدمت توان برد گوى
    كه از خود پرى همچو قنديل از آب؟ كه سوزيش در سينه باشد چو شمع
    كه سوزيش در سينه باشد چو شمع


/ 272