حكايت
به خشم از ملك بنده اى سربتافت چو بازآمد از راه خشم و ستيز به خون تشنه جلاد نامهربان شنيدم كه گفت از دل تنگ ريش كه پيوسته در نعمت و ناز و نام مبادا كه فردا به خون منش ملك را چو گفت وى آمد به گوش بسى بر سرش داد و بر ديده بوس به رفق از چنان سهمگن جايگاه غرض زين حدي آن كه گفتار نرم تواضع كن اى دوست با خصم تند نبينى كه در معرض تيغ و تير
نبينى كه در معرض تيغ و تير
بفرمود جستن كسش در نيافت به شمشير زن گفت خونش بريز برون كرد دشنه چو تشنه زبان خدايا بحل كردمش خون خويش در اقبال او بوده ام دوستكام بگيرند و خرم شود دشمنش دگر ديگ خشمش نياورد جوش خداوند رايت شد و طبل و كوس رسانيد دهرش بدان پايگاه چو آب است بر آتش مرد گرم كه نرمى كند تيغ برنده كند بپوشند خفتان صد تو حرير
بپوشند خفتان صد تو حرير