حكايت در معنى تواضع و نيازمندى
ز ويرانه ى عارفى ژنده پوش به دل گفت كوى سگ اين جا چراست؟ نشان سگ از پيش و از پس نديد خجل بازگرديدن آغاز كرد شنيد از درون عارف آواز پاى نپندارى اى ديده ى روشنم چو ديدم كه بيچارگى مي خرد چو سگ بر درش بانگ كردم بسى چو خواهى كه در قدر والا رسى در اين حضرت آنان گرفتند صدر چو سيل اندر آمد به هول و نهيب چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد
چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد
يكى را نباح سگ آمد به گوش درآمد كه درويش صالح كجاست؟ بجز عارف آن جا دگر كس نديد كه شرم آمدش بح آن راز كرد هلا گفت بر در چه پايي؟ درآى كز ايدر سگ آواز كرد، اين منم نهادم ز سر كبر و راى و خرد كه مسكين تر از سگ نديدم كسى ز شيب تواضع به بالا رسى كه خود را فروتر نهادند قدر فتاد از بلندى به سر در نشيب به مهر آسمانش به عيوق برد
به مهر آسمانش به عيوق برد