حكايت
مرا حاجيى شانه ى عاج داد شنيدم كه بارى سگم خوانده بود بينداختم شانه كاين استخوان مپندار چون سركه ى خود خورم قناعت كن اى نفس بر اندكى چرا پيش خسرو به خواهش روى وگر خود پرستى شكم طبله كن
وگر خود پرستى شكم طبله كن
كه رحمت بر اخلاق حجاج باد كه از من به نوعى دلش مانده بود نمي بايدم ديگرم سگ مخوان كه جور خداوند حلوا برم كه سلطان و درويش بينى يكى چو يك سو نهادى طمع، خسروى در خانه ى اين و آن قبله كن
در خانه ى اين و آن قبله كن