حكايت
يكى پر طمع پيش خوارزمشاه چو ديدش به خدمت دوتا گشت و راست پسر گفتش اى بابك نامجوى نگفتى كه قبله ست راه حجاز مبر طاعت نفس شهوت پرست قناعت سرافرازد اى مرد هوش طمع آبروى توقر بريخت چو سيراب خواهى شدن ز آب جوى مگر از تنعم شكيبا شوى برو خواجه كوتاه كن دست آز كسى را كه درج طمع درنوشت توقع براند ز هر مجلست
توقع براند ز هر مجلست
شنيدم كه شد بامدادى پگاه دگر روى بر خاك ماليد و خاست يكى مشكلت مي بپرسم بگوى چرا كردى امروز از اين سو نماز؟ كه هر ساعتش قبله ى ديگرست سر پر طمع بر نيايد ز دوش براى دو جو دامنى در بريخت چرا ريزى از بهر برف آبروي؟ وگرنه ضرورت به درها شوى چه مي بايدت ز آستين دراز؟ نبايد به كس عبد و خادم نبشت بران از خودش تا نراند كست
بران از خودش تا نراند كست