حكايت در مذلت بسيار خوردن
چه آوردم از بصره دانى عجب تنى چند در خرقه راستان يكى در ميان معده انبار بود ميان بست مسكين و شد بر درخت رئيس ده آمد كه اين را كه كشت؟ شكم دامن اندر كشيدش ز شاخ نه هر بار خرما توان خورد و برد شكم بند دست است و زنجير پاى سراسر شكم شد ملخ لاجرم
سراسر شكم شد ملخ لاجرم
حديى كه شيرين ترست از رطب گذشتيم بر طرف خرماستان از اين تنگ چشمى شكم خوار بود وزان جا به گردن در افتاد سخت بگفتم مزن بانگ بر ما درشت بود تنگدل رودگانى فراخ لت انبار بد عاقبت خورد و مرد شكم بنده نادر پرستد خداى به پايش كشد مور كوچك شكم
به پايش كشد مور كوچك شكم