حكايت
شكم صوفيى را زبون كرد و فرج يكى گفتش از دوستان در نهفت به دينارى از پشت راندم نشاط فرومايگى كردم وابلهى غذا گر لطيف است و گر سرسرى سر آنگه به بالين نهد هوشمند مجال سخن تا نيابى مگوى وز اندازه بيرون، مرو پيش زن به بى رغبتى شهوت انگيختن برو اندرونى بدست آر پاك
برو اندرونى بدست آر پاك
دو دينار بر هر دوان كرد خرج چه كردى بدين هر دو دينار؟ گفت به ديگر، شكم را كشيدم سماط كه اين همچنان پر نشد وان تهى چو ديرت به دست اوفتد خوش خورى كه خوابش به قهر آورد در كمند چو ميدان نبينى نگهدار گوى نه ديوانه اى تيغ بر خود مزن به رغبت بود خون خود ريختن شكم پر نخواهد شد الا به خاك
شكم پر نخواهد شد الا به خاك