حكايت
طريقت شناسان ابت قدم يكى زان ميان غيبت آغاز كرد كسى گفتش اى يار شوريده رنگ بگفت از پس چار ديوار خويش چنين گفت درويش صادق نفس كه كافر ز پيكارش ايمن نشست چه خوش گفت ديوانه ى مرغزى من ار نام مردم بزشتى برم كه دانند پروردگان خرد رفيقى كه غايب شد اى نيك نام يكى آن كه مالش به باطل خورند هر آن كو برد نام مردم به عار كه اندر قفاى تو گويد همان كسى پيش من در جهان عاقل است
كسى پيش من در جهان عاقل است
به خلوت نشستند چندى به هم در ذكر بيچاره اى باز كرد تو هرگز غزا كرده اى در فرنگ؟ همه عمر ننهاده ام پاى پيش نديدم چنين بخت برگشته كس مسلمان ز جور زبانش نرست حديى كز او لب به دندان گزى نگويم بجز غيبت مادرم كه طاعت همان به كه مادر برد دو چيزست از او بر رفيقان حرام دوم آن كه نامش به غيبت برند تو خير خود از وى توقع مدار كه پيش تو گفت از پس مردمان كه مشغول خود وز جهان غافل است
كه مشغول خود وز جهان غافل است