حكايت
جوانى سر از رأى مادر بتافت چو بيچاره شد پيشش آورد مهد نه در مهد نيروى حالت نبود تو آنى كزان يك مگس رنجه اى به حالى شوى باز در قعر گور دگر ديده چون برفروزد چراغ چه پوشيده چشمى ببينى كه راه تو گر شكر كردى كه با ديده اى
تو گر شكر كردى كه با ديده اى
دل دردمندش به آذر بتافت كه اى سست مهر فراموش عهد مگس راندن از خود مجالت نبود؟ كه امروز سالار و سرپنجه اى كه نتوانى از خويشتن دفع مور چو كرم لحد خورد پيه دماغ؟ نداند همى وقت رفتن ز چاه وگرنه تو هم چشم پوشيده اى
وگرنه تو هم چشم پوشيده اى