حكايت اتابك تكله
در اخبار شاهان پيشينه هست به دورانش از كس نيازرد كس چنين گفت يك ره به صاحبدلى بخواهم به كنج عبادت نشست چو مي بگذرد ملك و جاه و سرير چو بشنيد داناى روشن نفس طريقت بجز خدمت خلق نيست تو بر تخت سلطانى خويش باش بصدق و ارادت ميان بسته دار قدم بايد اندر طريقت نه دم بزرگان كه نقد صفا داشتند
بزرگان كه نقد صفا داشتند
كه چون تكله بر تخت زنگى نشست سبق برد اگر خود همين بود و بس كه عمرم بسر رفت بى حاصلى كه دريابم اين پنج روزى كه هست نبرد از جهان دولت الا فقير بتندى برآشفت كاى تكله بس به تسبيح و سجاده و دلق نيست به اخلاق پاكيزه درويش باش ز طامات و دعوى زبان بسته دار كه اصلى ندارد دم بي قدم چنين خرقه زير قبا داشتند
چنين خرقه زير قبا داشتند