تا جايزى همى نشناسى ز لايجوز عاشق نباشد آنكه مر او را خبر بود در كوى عشق راست نيابى چو تير و زه چون در ميان عشق چو شين اندر آمدى گر مرد اين رهى قدم از جان كن و در آى
گر مرد اين رهى قدم از جان كن و در آى
اندر طريق عشق مسلم نه اى هنوز از سردى زمستان و ز گرمى تموز تا پشت چون كمان نكنى روى همچو توز چون عين و قاف باش همه ساله پشت قوز ور عاجزى برو تو و دين و ره عجوز
ور عاجزى برو تو و دين و ره عجوز