بسته ى يار قلندر مانده ام تا همه رويست يارم همچو گل بر دم مار آمدم ناگاه پاى در هواى عشق و بند زلف او بر اميد آن دوتا مشكين رسن چنگ در زنجير زلفينش زدم دورم از تو تا به روزى چشم و دل از خيال او و اشك خود مقيم هم ز چشمت وز دلت كز چشم و دل دخل و خرج روز شب را در ميان افسرى ننهاد ز آتش بر سرم سالها شد تا از آن آتش چو شمع مفلس و مخلص منم زيرا مرا عيسى اندر آسمان خر با زمينبى منست او تا سنايى با منست بى منست او تا سنايى با منست
زان دو چشمش مست و كافر مانده ام من همه ديده چو عبهر مانده ام زان چو كژدم دست بر سر مانده ام هم معطل هم معطر مانده ام پاى تا سر همچو چنبر مانده ام لاجرم چون حلقه بر در مانده ام در ميان آب و آذر مانده ام ديده در خورشيد و اختر مانده ام اندر آبان و در آذر مانده ام در سيه رويى چو دفتر مانده ام تا چنين نى خشك و نى تر مانده ام مرده فرق و زنده افسر مانده ام دل نماند و من ز دلبر مانده ام من نه با عيسى نه با خر مانده امبا سنايى زين قبل درمانده ام با سنايى زين قبل درمانده ام