به دردم به دردم كه انديشه دارم به وقتى كه دولت بپيوست با من كه داند كه حالم چگونست بى تو خيالش ربودست خواب از دو چشم ز من برد نرمك همى هوشيارى اگر غمگنان را غم اندر دل آمد چون آن گوهر پاك از من جدا شد وگر من نپايم به آزاد مردى همى داد ندهد زمانه مهان راچو من يادگارش دل راد دارم چو من يادگارش دل راد دارم
كز آن ياسمين بر تهى شد كنارم بپيوست هجرش به غم روزگارم كه داند كه شبها همى چون گذارم گرفتنش بايد همى استوارم كنون با غم او نه بس هوشيارم چرا غمگنم من چو من دل ندارم سزد گر من از چشم ياقوت بارم ببينند مردم كه چون بى قرارم اگر داد دادى نرفتى نگارمدهد هجر گويى به جان زينهارم دهد هجر گويى به جان زينهارم