اى مسلمانان ندانم چاره ى دل چون كنم عاشقى را دوست دارم عاشقان را دوستر سوختم در عاشقى تا ساختم با عاشقان آتشى دارم درين دل گر شرارى بر زنم آب درياها بسوزد كوهها هامون شود مسكن من در بيابان مونس من آهوانگر شبى خود طوق گردد دست من در گردنش گر شبى خود طوق گردد دست من در گردنش
يا مگر سوداى عشق او ز سر بيرون كنم صدهزاران دل براى عاشقى پر خون كنم عاجزم در كار خود يارب ندانم چون كنم آب درياها بسوزم عالمى هامون كنم من ز ديده چون ببارم آبها افزون كنم هر كجا من نى زنم از خون دل جيحون كنمطوق فرمان را چو مه در گردن گردون كنم طوق فرمان را چو مه در گردن گردون كنم