ما كلاه خواجگى اكنون ز سر بنهاده ايم صد سر ار زد هر كلاهى كو همى دوزد وليك او كلاه عاشقان اكنون همى دوزد چو شمع بنده ى او از سر چشميم همچون سوزنش سينه چشم سوزن و تن تار ابريشم شدست كار او چون بيشتر با سوزن و ابريشمست از لب خويش و لب او در فراق و در وصال برنتابد بار نازش دل همى از بهر آنك لعل پاش و در فشانيم از دو دريا و دو كان ما ز خصمانش كى انديشيم كاندر راه اوتا سنايى وار دربستيم دل در مهر او تا سنايى وار دربستيم دل در مهر او
تا كه در بند كله دوزى اسير افتاده ايم ما بهاى هر كله اكنون سرى بنهاده ايم ما از آن چون شمع در پيشش به جان استاده ايم گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده ايم تا غلام آن بهشتى روى حورا زاده ايم لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده ايم چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده ايم دل همى گويد گر او سادست ما هم ساده ايم تا اسير آن دو لعل و آن دو تا بيجاده ايم خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده ايمما دو چشم اندر سنايى جز به كين نگشاده ايم ما دو چشم اندر سنايى جز به كين نگشاده ايم