غلاما خيز و ساقى را خبر كن چو مستان خفته انداز باده ى شام به باغ صبح در هنگام نوروز جهان فردوس وش كن از نسيمى ز بهر آبروى عاشقان را صفا را خاورى سازش ز رفعت برآى از خاور طاعات عارف چو گردون زينت از زنجير زر ساز از آن آغاز آغاز دگر گير چو عشقش بلبلست از باغ جانت اگر خواهى كه بر آتش نسوزى ورت بايد كه سنگ كعبه سازى برآمد سايه از ديوار عمرت برو تا درگه دير و خرابات چو بند و دام ديدى زود آنگه اگر اعقاب حسنت ره بگيردوگر خواهى كه پران گردى از روى وگر خواهى كه پران گردى از روى
كه جيش شب گذشت و باده در كن صبوحى لعلشان صبح و سحر كن صبايى كرد و بر گلبن نظر كن ز بوى گل به باغ اندر ار كن خرد را در جهان عشق خر كن نشانرا در كسوفش باختر كن پس اندر اختر همت نظر كن چو جوزا همت از تيغ كمر كن وز آن انجام انجام دگر كن روان و عقل را شاخ شجر كن چو ابراهيم قربان از پسر كن چو اسماعيل فرمان پدر كن سبك چون آفتاب آهنگ در كن حريفى گرد و با مستان خطر كن دف و دفتر بگير از مى حذر كن سبك دفتر سلاح و دف سپر كنز جان همچون سنايى شاهپر كن ز جان همچون سنايى شاهپر كن