دوش يارم به بر خويش مرا بار نداد آن درختى كه همه عمر بكشتم به اميد شب تاريك چو من حلقه زدم بر در او اين چنين كار از آن يار مرا آمد پيش شربتى ساخته بود از شكر و آب حياتهر كه او دل به غم يار دهد خسته شود هر كه او دل به غم يار دهد خسته شود
قوت جانم زد و ياقوت شكر بار نداد دوش در فرقت او خشك شد و بار نداد بار چون داد دل او كه مرا بار نداد كم ز يك ماه دل و چشم مرا كار نداد نه نكو كرد كه يك قطره به بيمار ندادرسته آنست كه او دل به غم يار نداد رسته آنست كه او دل به غم يار نداد