چرا از مرگ مي ترسيد
چرا از مرگ مي ترسيدچرزا زين خواب جان آرام شيرين
روي گردانيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز
به بام خاطر من مي کند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه
لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي
آرد
مگر افيون افسونکار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي کارد
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست
مگر دنبال آرامش نمي گرديد
چرا از مرگ مي ترسيد
کجا آرامشي از مرگ خوشتر کس تواند ديد
مي و افيون فريبي تيزبال و تند
پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جانگزا دارند
نمي بخشند جان خسته را آرامش
جاويد
خوش آن مستي که هوشياري نمي بيند
چرا از مرگ مي ترسيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي
دانيد
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوي مرگ
مهربان آنجاست
سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
همه ذرات هستي محو در روياي بي
رنگ فراموشي است
تنه فريادي نه آهنگي نه آوايي
نه ديروزي نه امروزي نه فردايي
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند
سر از بالين اندوه گران خويش
برداريد
در اين دوران که آزادگي نام و
نشاني نيست
در اين دوران که هر جا هر که را زر
در ترازو زور در بازوست
جهان را دست اين ننامردم صدرنگ
بسپاريد
که کام از يکديگر گيرند و
خون يکديگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغا ها
برانگيزند
سر از بالين اندوه گران خويش
برداريد
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود
آريد
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه مي
دانيد
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي
گردانيد
چرا از مرگ مي ترسيد