بابا لالا نکن
سراپا درد افتادم به بسترشب تلخي به جانم آتش افروخت
دلم در سينه طبل مرگ مي کوفت
تنم از سوز تب چون کوره مي سوخت
ملال از چهره مهتاب مي ريخت
شرنگ از جام مان لبريز ميشد
به زير بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خيال انگيز مي شد
چه ره گم کرده اي در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بي حال
به جنگ اين تب وحشي گرفتار
تبي آنگونه هستي سوز و جانکاه
که مغز استخوان را آب مي کرد
صداي دختر نازک خيالم
دل تنگ مرا بي تاب مي کرد
بابا لالا نکن فرياد ميزد
نمي دانست بابا نيمه جان است
بهار کوچکم باور نمي کرد
که سر تا پاي من آتش فشان است
مرا مي خواست تا او را به
بازي
چو شب هاي دگر بر دوش گيرم
برايش قصه شيرين بخوانم
به پيش چشم شهلايش بميرم
بابا لالا نکن مي کرد زاري
بسختي بسترم را چنگ مي زد
ز هر فرياد خود صد تازيانه
بر اين بيمار جان آهنگ مي زد
به آغوشم دويد از گريه بي تاب
تن گرمم شراري در تنش ريخت
دلش از رنج جانکاهم خبر
يافت
لبش لرزيد و حيران در
منآويخت
مرا با دست هاي کوچک خويش
نوازش کرد و گريان عذر ها گفت
به آرامي چو شب از نيمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبي بر من گذشت آن شب که تا
صبح
تن تبدار من يکدم نياسود
از آن با دخترم بازي نکردم
که مرگ سخت جان همبازيم بود