اشک خدا
صدف سينه من عمريگهر عشق تو پروردست
کس نداند که درين خانه
طفل با دايه چه ها کردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه افکنده به روزنها
پيچک خشک فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است که آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشک آلود
که بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
که تو در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
که تو يک سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
کام ناکام مرا خندان
به يکي بوسه روا کردي
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هرکجا عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشک از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
اشک خدا
صدف سينه من عمريگهر عشق تو پروردست
کس نداند که درين خانه
طفل با دايه چه ها کردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه افکنده به روزنها
پيچک خشک فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است که آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشک آلود
که بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
که تو در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
که تو يک سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
کام ناکام مرا خندان
به يکي بوسه روا کردي
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هرکجا عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشک از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است