افسانه باران - ابر و کوچه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ابر و کوچه - نسخه متنی

فریدون مشیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














افسانه باران

شب تا سحر من بودم و لالاي باران

اما نمي دانم چرا خوابم نمي برد

غوغاي پندار نمي بردم

غوغاي پندارم نمي مرد

غمگين و دلسرد

روحم همه رنج

جان همه درد

آهنگ باران ديو اندوه مرا بيدار مي کرد

چشمان تبدارم نمي خفت

افسانه گوي ناودان باد شبگرد

از بوي ميخک هاي باران خورده سرمست

سر مي کشيد از بام و از در

گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ

گاهي شراب خنده اش در کوچه مي ريخت

گه پاي مي کوبيد روي دامن کوه

گه دست مي افشاند روي سينه دشت

آسوده مي رقصيد و مي خنديد و ميگشت

شب تا سحر من بودم و لالاي باران

افسانه گوي ناودان افسانه مي گفت

پا روي دل بگذار و بگذر

بگذار و بگذر

سي سال از عمرت گذشته است

زنگار غم بر رخسارت نشسته است

خار ندامت در دل تنگت شکسته است

خود را چنين ‌آسان چرا کردي
فراموش

تنهاي تنها

خاموش خاموش

ديگر نمي نالي بدان شيرين زباني

ديگر نمي گويي حديث مهرباني

ديگر نمي خواني سرودي جاوداني

دست زمان ناي تو بسته است

روح تو خسته است

تارت گسسته است

اين دل که مي لرزد ميان سينه تو

اين دل که درياي وفا و مهرباني است

اين دل که جز با مهرباني آشنا نيست

اين دل دل تو دشمن تست

زهرش شراب جام رگهاي تن تست

اين مهرباني ها هلاکت ميکند از دل حذر کن

از دل حذر کن

از اين محبت هاي بي حاصل حذر کن

مهر زن و فرزند را از دل بدر کن

يا درکنار زندگي ترک هنر کن

يا با هنر از زندگي صرف نظر کن

شب تا سحر من بودم و لالاي باران

افسانه گوي ناودان افسانه ميگفت

پا روي دل بگذار و بگذر

بگذار و بگذر

يک شب اگر دستت در آغوش کتاب است

زن را سخن از نان و آب است

طفل تو بر دوش تو خواب است

اين زندگي رنج و عذاب است

جان تو افسرد

جسم تو فرسود

روح تو پژمرد

آخر پرو بالي بزن بشکن قفس را

آزاد باش اين يک نفس را

از اين ملال آباد جانفرسا سفر
کن

پرواز کن

پرواز کن

از تنگناي اين تباهي ها گذر کن

از چار ديوار ملال خود بپرهيز

آفاق را آغوش بر روي تو باز
است

دستي برافشان

شوري برانگيز

در دامن آزادي و شادي بياويز

از اين نسيم نيمه شب درسي بياموز

وز طبع خود هر لحظه خورشيدي
برافروز

اندوه بر اندوه افزودن روا نيست

دنيا همين يک ذره جا نيست

سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر

پا روي دل بگذار و بگذر

شب تا سحر من بودم و لالاي باران

چشمان تبدار نمي خفت

او همچنان افسانه مي گفت

آزاد و وحشي باد شبگرد

از بوي ميخک هاي باران خورده سرمست

گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ

گاهي شراب خنده اش در کوچه مي ريخت

آسوده مي خنديد و مي رقصيد و مي گشت









/ 56