باغ
بهار ميرسد اما ز گل نشانش نيستنسيم رقص گل آويز گل فشانش نيست
دلم به گريه خونين ابر ميسوزد
که باغ خنده به گلبرگ
ارغوانش نيست
چنين بهشت کلاغان و بلبلان
خاموش
بهار نيست به باغي که باغبانش نيست
چه دل گرفته هوايي چه پا فشرده شبي
که يک ستاره لرزان در آسمانش
نيست
کبوتري که در اين آسمان گشايد
بال
دگر اميد رسيدن به آشيانش نيست
ستاره نيز به تنهاييش گمان نبرد
کسي که همنفسش هست و همزبانش نيست
جهان به جان من آنگونه سرد
مهري کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش
نيست
ز يک ترانه به خود رنگ جاودان
نزند
دلي که چون دل من رنج جاودانش نيست