ستاره کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه هانيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون کلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خيال
سر نهاده چون اسير خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت
مي روم ز ديده ها نهان شوم
مي روم که گريه در نهان کنم
يا مرا جدايي تو مي کشد
يا ترا دوباره مهربان کنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا
نبود
مي کند هواي گريه هاي تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بي تو من کجا روم کجا روم
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم
فرار
تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش کس نمي رسد
مي رسي به کام دل که بشنوي
ناله اي از ين قفس نمي رسد